دوشنبه 89 بهمن 11 , ساعت 3:56 عصر
نشد که زندگی ام را کمی تکان بدهی
نخواستی سر این عشق امتحان بدهی نخواستی که بمانی و دردهای مرا فقط یکی دو سه سالی به دیگران بدهی نگو که آمده بودی سری به من بزنی و بعد بگذری و دل به این و آن بدهی نگو از اول این راه عاشقم نشدی نگو که آمده بودی خودی نشان بدهی گناه فاصله ها را به پای من زدی و ... نخواستی به تن خسته ام زمان بدهی چه اتفاق غریبی ست اینکه دل بکند کسی که حاضری آسان براش جان بدهی نشسته ام سر سجاده رو به روی تو باز هنوز منتظرم در دلم اذان بدهی .
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]